مقاله‌اي از «آلن بديو» فيلسوف معاصر فرانسوي، درباره بحران يونان

ترجمه: اميررضا گلابي، صالح نجفي

من با بيان احساس يا تاثري آغاز مي‌کنم که شايد شخصي يا غيرموجه باشد. اما باتوجه به چيزهايي که درباره وضعيت مي‌دانم گريزي از آن احساس ندارم: احساس ناتواني سياسي عمومي. چيزي که امروزه در يونان رخ مي‌دهد عصاره‌اي از اين احساس است.

البته، شجاعت و نوآوري‌هاي تاکتيکي تظاهرات پيش‌رو و ضدفاشيستي به‌راستي وجدآور است. فراتر از اين، چنين چيزهايي، حتي کاملا لازم‌اند. اما آيا بديع‌اند؟ نه، ابدا. اينها ويژگي‌هاي ثابت هر جنبش توده‌اي حقيقي است: برابري‌خواهي، دموکراسي توده‌اي، ابداع شعارها، شجاعت، واکنش‌هاي به‌موقع و... ما شاهد همه اين چيزها در جنبش مي‌فرانسه بوديم، با همان انرژي و شور و همواره همراه با کمي دلهره. ما همين‌ها را اخيرا در ميدان تحرير مصر نيز ديده‌ايم. راستش، همه اينها بايد در دوران اسپارتاکوس و توماس مونتسر هم بوده باشند.

بگذاريد موقتا از زاويه ديگري قضيه را بررسي کنيم.

يونان کشوري است واجد اهميتي جهاني با تاريخي طولاني. کشوري است که مقاومتش در برابر سرکوب‌ها و اشغالگري‌هاي پي‌درپي، پيچيدگي تاريخي ويژه‌اي پيدا کرده. کشوري که در آن جنبش کمونيستي، ازجمله در قالب مبارزه مسلحانه، بسيار قدرتمند بوده است. کشوري که حتي امروزه، جوانانش سرمشق شورش‌هاي وسيع ريشه‌دار و پيگيرند. کشوري که بدون ترديد، نيروهاي واپس‌گراي سنتي‌اش بسيار سازمان‌يافته‌اند، اما همچنين منبع عظيمي از جنبش‌هاي بزرگ و پرجسارت مردمي دارد. کشوري که قطعا در آن سازمان‌هاي نيرومند فاشيستي يافت مي‌شود، اما درعين‌حال حزب چپ‌گرايي نيز هست که به نظر مي‌رسد پايگاه انتخاباتي و مبارزاتي محکمي دارد.

امروزه، همه‌چيز در اين کشور به‌گونه‌اي رقم مي‌خورد که گويي هيچ‌چيز جلودار سلطه بي‌چون‌و‌چراي سرمايه‌داري نيست، نظامي که بر اثر بحران دروني‌اش افسار پاره کرده. گويي، تحت‌فرمان کميته‌هاي خلق‌الساعه و دولت‌هاي نوکرصفت، کشور هيچ گزينه‌اي غيراز پيروي از فرامين ضد‌مردمي و سبعانه مقامات اتحاديه اروپا ندارد. درحقيقت، درقبال مسايل پيش‌آمده و «راه‌حل‌هاي» اتحاديه اروپا براي آنها، جنبش مقاومت از قرار معلوم بيش از آنکه بديل سياسي اصيلي عرضه کند، تاکتيک تاخير را در پيش گرفته است.

اين است درس بزرگ روزگار ما: کافي نيست با همه قوا از شهامت مردم يونان حمايت کنيم، همچنين بايد پابه‌پاي آنان تامل کنيم که چه بايد کرد تا اين شهامت تهوري بي‌فايده نباشد و به نااميدي نکشد.

آخر، نکته قابل‌توجه ــ بالاتر از همه در يونان، اما در جاهاي ديگر نيز، مخصوصا فرانسه ــ ناتواني آشکار نيروهاي مترقي است براي اندکي عقب‌راندن قدرت‌هاي اقتصادي و دولتي‌اي که مي‌کوشند مردم را بي‌چون‌و‌چرا تابع قوانين جديد (اما همچنين سابقه‌دار و اساسي) ليبراليسم تمام‌عيار سازند.

نه‌تنها نيروهاي مترقي هيچ پيشرفتي نکرده و کوچک‌ترين موفقيتي هم نداشته‌اند، اينکه سهل است، نيروهاي فاشيستي نيز رشد کرده‌اند و اينک در چارچوب واهي ملي‌گرايي بيگانه‌هراسانه و نژادپرستانه، مدعي مخالفت در مقابل فرامين اتحاديه اروپا هستند.  احساس مي‌کنم علت ريشه‌اي اين ناتواني اساسا رخوت و سستي مردم، کمبود شجاعت، يا پشتيباني اکثريت از «شرهاي لازم» نيست. شواهد زيادي دال بر اين است که قابليت مقاومت گسترده و قدرتمند مردمي وجود دارد. با اين‌همه، از دل اين کوشش‌ها هيچ تفکر سياسي تازه‌اي در مقياس وسيع سر بر نياورده و از دل شعارهاي معترضان هيچ واژگان تازه‌اي متولد نشده است و روساي اتحاديه‌هاي کارگري سرانجام موفق شدند همگان را متقاعد کنند تا صبر پيشه کنند... آن‌هم تا زمان انتخابات.

به‌زعم من امروزه فعالان سياسي عمدتا براي فهم و تغيير وضعيت‌هاي کنوني مي‌کوشند مقولاتي را در سياست به‌کار بندند که، با مختصات فعلي‌شان، در عمل به کاري نمي‌آيند.

بعد از جنبش‌هاي فراگير 1960 و 1970، ما وارث دوراني بس طولاني بوده‌ايم که در آن نيروهاي ضد‌انقلاب از لحاظ اقتصادي، سياسي و ايدئولوژيکي دست بالا را داشتند. اين ضدانقلابي‌گري به‌طور موثر اعتماد و نيرويي را نابود کرد که زماني قادر بود آگاهي عمومي را به ابتدايي‌ترين واژه‌هاي سياست رهايي‌بخش متعهد سازد- واژه‌هايي چون «مبارزه طبقاتي»، «اعتصاب عمومي»، «انقلاب»، «دموکراسي توده‌اي» و بسياري ديگر. واژه کليدي «کمونيسم»، که از آغاز قرن نوزدهم بر صحنه سياست مسلط بود، از آن پس فقط براي اشاره به نوعي فضاحت تاريخي به‌کار مي‌رود. اين واقعيت که معادله «کمونيسم مساوي است با توتاليتاريسم» بايد طبيعي به نظر برسد و همه يکصدا بر آن صحه گذارند، خود نشان مي‌دهد که انقلابيون در طي سال‌هاي فاجعه‌بار دهه 1980 متحمل چه شکست سنگيني شدند. البته، دولت‌هاي سوسياليست و احزاب کمونيست، به‌خصوص در اتحاد شوروي، مبدل به دم‌و‌دستگاه مخوفي شده بودند که نمي‌توان از انتقاد قاطع و شديد به آن طفره رفت. اما اين انتقاد بايد به ما نيرو و توان بخشد. بايد به تئوري و عمل ما خوراک رساند و به پيشرفتشان کمک کند؛ نه اينکه به نوعي کناره‌گيري و دلزدگي منجر شود و طفل نوپاي سياست را با تشت حمام تاريخ بيرون اندازد (يعني به‌واسطه فجايع نظام‌هاي سوسياليسم واقعا موجود، ايده کمونيسم را به زباله‌دان تاريخ اندازد). اين وضعيت ما را دچار حالت حيرت‌انگيزي کرده است: ما، در برخورد با دوره‌اي از تاريخ که برايمان اهميت حياتي دارد، عملا ‌دربست ديدگاه دشمن را پذيرفته‌ايم و آناني که ديدگاه دشمن را نپذيرفته‌اند نيز همچنان دارند با همان ادبيات غم‌انگيز قديمي ور مي‌روند، انگار نه انگار اتفاقي افتاده.

اين پيروزي نمادين يکي از مهم‌ترين پيروزي‌هاي دشمن ماست.

آن‌زمان که کمونيسم هنوز توش و تواني داشت، ما عادت داشتيم آنچه را خود langue de bois مي‌ناميديم به بايد استهزا‌گيريم، يعني زبان کليشه‌اي و تکراري و نخ‌نما - کلماتي توخالي و صفاتي مغلق و پرطمطراق.

آري، آري. اما وجود يک زبان مشترک به‌معناي وجود يک ايده مشترک نيز هست. کارآمدي رياضيات در همه علوم - و نمي‌توان منکر شد که رياضيات نيز زبان مغلقي باشکوه است - به‌تمامي ناشي از آن است که رياضيات مي‌تواند ايده‌هاي علمي را به صورت فرمول بنويسد، يعني مي‌تواند تحليل يک وضعيت و پيامدهاي تاکتيکي آن تحليل‌ها را به‌سرعت فرمول‌بندي کند. چنين چيزي در سياست هم لازم است و نشانه‌اي است از سرزندگي استراتژيک.

امروزه، يکي از نقاط قوت اصلي ايدئولوژي دموکراتيک رسمي دقيقا اين است که «زبان مغلقي» در دسترس دارد که همه رسانه‌ها و همه دولتمردان ما بدون‌استثنا با آن سخن مي‌گويند. شايد باورتان نشود که اصطلاحاتي نظير «دموکراسي»، «آزادي»، «حقوق بشر»، «بودجه متوازن»، «اصلاحات» و...، چيزي نيستند به غير از عناصري از اين زبان مغلق فراگير؟ زبان‌پريشان واقعي ماييم، ما مبارزاني که مدت‌هاست استراتژي روشني براي رهايي نداريم و زبان حاکي از همدردي و اجتناب‌ناپذير دموکراسي جنبش‌گرا دردي از ما دوا نخواهند کرد. «مرگ بر اين يا آن»، «اتحاد اتحاد، رمز پيروزي»، «بيرون بياييد»، «مقاومت کنيد! »، «شورش حق ماست»... با اين زبان مي‌توان به‌طور موقت احساسات جمعي را برانگيخت و از نظر تاکتيکي بسيار هم مفيد است - اما هيچ کمکي به حل مساله فقدان استراتژي روشن نمي‌کند. اين زبان فقيرتر از آن است که در بحث‌هاي انضمامي راجع به آينده اقدامات رهايي‌بخش به کار ‌آيد.  موفقيت سياسي قطعا در گرو نيروي عصيان و گستره و شجاعت آن است. اما همچنين در گرو انضباط آن و حقايقي است که آن عصيان قدرت اعلام آنها را دارد- اعلام‌هايي ناظر بر آينده استراتژي مبارزه و نمايانگر امکاني نو که در هياهوي تبليغات دشمن ديده نمي‌شود. به‌همين دليل است که وجود جنبش‌هاي وسيع مردمي به تنهايي بينشي سياسي به ما عرضه نمي‌کند. آنچه يک جنبش را بر پايه احساسات و تاثرات فردي استحکام مي‌بخشد همواره خصلتي منفي دارد: از نوع آن چيزهايي که از بطن نفي‌هاي انتزاعي برمي‌آيد، نفي‌هايي چون «مرگ بر سرمايه‌داري»، يا «نه به تعديل اخراج‌ها پايان دهيد»، يا «نه به رياضت اقتصادي»، يا «مرگ بر تروييکاي اروپايي1»، که هيچ تاثيري ندارند جز پيوندزدن موقت جنبش به خصلت منفي احساس شکننده آن؛ اما در باب نفي‌هاي مشخص‌تر (مانند «مرگ بر مبارک» در خلال بهار عربي) بايد گفت، از آن‌رو که هدفي دقيق دارند و لايه‌هاي مختلف مردم را گردهم مي‌آورند، به‌راستي مي‌توانند به نتيجه‌اي برسند، اما هرگز نمي‌توانند از دل آن نتيجه سياستي بيرون کشند و اين اتفاقي است که امروزه در مصر و تونس شاهديم: حزب‌هاي مرتجع و واپس‌گرا کاشته‌هاي جنبشي را درو مي‌کنند که هيچ نقشي در آنها نداشتند.  هر سياستي به‌معناي انتظام‌بخشيدن است به چيزهايي که تاييد و پيشنهاد مي‌کند و نه چيزهايي که نفي يا رد مي‌کند. سياست همواره اعتقاد راسخي فعال و سازمان‌يافته است، کنش‌تفکري که به امکان‌هاي ناديده اشاره دارد. شعارهايي نظير «مقاومت!» قطعا براي به گرد‌هم‌آوردن افراد مناسب است، اما همچنين اين خطر در آن نهفته است که چنين گرد‌هم‌آمدني وقتي که دشمن - که از نظر سياسي، گفتاري و حکومتي بسيار مجهزتر است- پيروز ميدان شد، چيزي بيش از ترکيب پرشوروحال و پرحرارت هستي تاريخي و ضعف سياسي نباشد، يک زهر مکرر و تکرار بي‌حاصل شکست.  نمي‌توان با تکيه بر اشاعه احساس يا تاثر منفي مقاومت، نيروهاي ارتجاعي را وادار به عقب‌نشيني اساسي کرد، نيروهايي که امروزه مي‌کوشند هر شکل از کنش-تفکري را که از آنها پيروي نمي‌کند متلاشي سازند. براي عقب‌راندن آن نيروها به انضباط ناشي از تعهد به ايده‌اي مشترک و به کاربرد گسترش‌يابنده زباني يکسان نياز هست.

بازسازي چنين زباني فريضه‌اي سياسي است. براي نيل به اين مقصود است که کوشيده‌ام همه آنچه را به کلمه «کمونيسم» پيوند خورده از نو مطرح، تعريف و سازماندهي کنم. کلمه «کمونيسم» سه مدلول اساسي دارد: اولا دلالت دارد بر اين يافته منتج از تجزيه‌و‌تحليل اوضاع جهان که در جوامع مسلط امروز، آزادي - که با بت‌واره‌شدن دموکراتيک‌اش همه آشناييم - به‌واقع تحت سلطه کامل مالکيت است. «آزادي» هيچ‌چيز نيست مگر آزادي تصاحب هر کالاي ممکني، آن‌هم بدون هيچ حدومرز ازپيش تثبيت‌شده و معيار دقيق اينکه هرکس چه اندازه قدرت دارد «کار دلخواهش را انجام دهد» همانا ميزان آن تصاحب است. کسي که هرگونه امکان تصاحب و تملک چيزها را از کف داده باشد در‌واقع هيچ‌رقم آزادي ندارد؛ درست مانند مورد «خانه‌به‌دوشاني» که ليبرال‌هاي انگليسي در سپيده‌دم سرمايه‌داري بدون کوچک‌ترين عذاب وجداني حلق‌آويزشان مي‌کردند. به همين سبب است که مارکس در «مانيفست کمونيسم» اعلام مي‌کند همه دستورات کمونيسم را به يک معني در يک دستور مي‌توان خلاصه کرد: لغو مالکيت خصوصي.

دوم، «کمونيسم» دلالت مي‌کند بر فرضيه‌اي تاريخي که به‌موجب آن لازم نيست آزادي، تابع حکم مالکيت باشد و لازم نيست جوامع بشري مطيع اوامر واجب‌الاطاعه شمار معدودي بازرگانان ذي‌نفوذ و عمله‌اکره آنان در عرصه سياست، يعني پليس، نيروهاي مسلح و رسانه‌ها، باشند. مي‌توان از امکان ظهور جامعه‌اي سخن گفت که در آن، به‌تعبير مارکس، «انجمن‌هاي آزاد» غلبه دارند، نيروي کار مولد، خصلتي جمعي و اشتراکي مي‌يابد و تضادهاي عظيم ناشي از نابرابري - ميان کار فکري و کار يدي، ميان شهر و روستا، مرد و زن، مديريت و نيروي کار و ... رفته‌رفته در آن از ميان مي‌روند و تصميم‌هاي مربوط به همگان به‌راستي مشغله همگان مي‌شوند. بايد به اين امکان برابري‌خواهانه به ديده يکي از اصول فکر و عمل بنگريم و نبايد از آن دست بشوييم.

و سرانجام، «کمونيسم» اشاره دارد به ضرورت قسمي سازمان سياسي بين‌المللي، سازماني که بايد بکوشد ابتکار و خلاقيت فکري مردم را به‌کار اندازد و، به‌شيوه‌اي نيالوده به شایبه وضع موجود، در درون هر وضعيت مفروض، قدرتي بنا کند. در نهايت، اين قدرت بايد بتواند واقعيت موجود را به سمت‌و‌سويي هدايت کند که گره‌زدن اصول به فعاليت همه کساني که مي‌خواهند وضعيت مورد نظر را تغيير دهند تجويز مي‌کند.

کلمه «کمونيسم» به اين‌قرار نام فرآيند همه‌جانبه‌اي است که طي آن آزادي از يوغ ضدبرابري اصل مالکيت آزاد خواهد شد. اينکه دشمنان ما تشنه به خون اين کلمه‌اند ناشي از اين حقيقت است که ايشان نمي‌توانند، فرآيند مذکور را تحمل کنند، فرآيندي که به‌راستي، آزادي آنان را نابود خواهد کرد زيرا قاعده و هنجار آزادي ايشان را اصل مالکيت تعيين مي‌کند. اگر دشمنان ما از هيچ‌چيز به‌اندازه اين کلمه بدشان نمي‌آيد، پس ما بايد پيکار خود را از کشف دوباره آن آغاز کنيم.

آيا اين قسم موشکافي‌هاي لفظي ما را از يونان و اضطرار واقعي و عيني وضعيت آن کشور دور کرد؟ شايد. اما يک سياست رهايي‌بخش همواره به‌معناي مواجهه ميان انضباط فکري و رويدادهاي غيرمترقبه ناشي از شرايط انضمامي است. آرزو مي‌کنم يونان، براي همه ما، عرصه عام مواجه‌هاي از اين دست باشد.

پي‌نوشت:

1. مقصود از تروييکاي اروپايي، سه نهاد بانک مرکزي اروپا، اتحاديه اروپا و صندوق بين‌المللي پول است که وام‌هاي بين‌المللي به‌کشورهاي بحران‌زده اعطا مي‌کند؛ همان وام‌هايي که خود موجب بحران شده بود.

منبع: گاردین به نقل از روزنامه شرق